كريما! سخت حيرانم
چه مي بينم؟ نمي دانم
محمد در سخن با خويش بود آنگاه چون تندر
نوائي آسماني در دل غار حرا پيچيد صدائي در زمين از سوي عرش كبريا پيچيد
در آندم، حق تعالي، گوش بر بانگ خدا ميداد
محمد، مات و حيران، گوش بر بانگ خدا مي داد:
بخوان هان اي محمد! گفت: من خواندن نمي دانم
ندا آمد: بخوان با من اي امي مكه !
بناگه چشمه نوري بجان پاك او تابيد
دوباره اين ندا آمد:
بخوان اي بارگاه كبريا را بهترين بنده بخوان بر نام قدس پر شكوه آفريننده
خداوندي كه انسان را ز خون بسته مي سازد
بخوان بر نام پاك خالق اكرم
بنام آنكه دانش را به نيروي قلم آموخت
بنام آن خداوندي كه از رحمت ـ
بجان مردم نادان چراغ معرفت افروخت .
محمد از شكوه وحي مي لرزيد
در آن ساعت محمد بود و شهر مكه و وحي خداوندي
پس از آن شب جهان داند كه در گفتار پيغمبر
سخن از عشق حق بود و حديث آرزومندي
محمد از دل « ام القري » اين نغمه را سر داد
كه: اي انسان! خدا يكتاست بجز يكتا پرستي هيچ راه رستگاري نيست
بديگر راهها گر پا گذاري غير خواري نيست
در اين آيين جاويدان
لب خود را فرو بند از سپيدي وز سياهي ها
تو را تا كي سخن از قصه رنگ است در اين آئين سخن از رنگها ننگست
به كيش راستين ما
گرامي تر بود آنكس كه در وي گوهر تقواست
گر از شرق است، ور از غرب است گر از روم است، ور از زنگست
چه گويم از شكوهت؟ اي محمد اي مهين فرزانه عالم !
مرا پاي سخن لنگست ز تو فرزانه تر در پهندشت آفرينش كيست ؟
ستايش را توانم نيست ميدان سخن تنگست
ولي با جاودانه نام تو هر روز و هر شب در دل گيتي
بهين گلبانگ جاويدست سخن از تو ببام هفت اورنگست
ابر مردا! زوالي نيست گلبانگ حقيقت را
بياد تو ز مهد خاك، تا نه گنبد افلاك
هميشه، هر زمان، هر شب
نوازشگر، نسيم بانگ توحيد است
طنين افكن نوائي گرم آهنگ است
:: بازدید از این مطلب : 928
|
امتیاز مطلب : 324
|
تعداد امتیازدهندگان : 85
|
مجموع امتیاز : 85